وبلاگ عشقموبلاگ عشقم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
مامان فریبامامان فریبا، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
کیان جانکیان جان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات عشقم در وب

مهدکودک

کیان و مهد کودک     درب ورودی مهد                   کیان صندلی غذارو خیلی دوس داره                                 صندلی های کوچولو که خیلی بامزن و کیان خیلی راحت در سن 6 ماهگی ازشون استفاده میکنه       گل پسرم تو استخر توپ       کیان کوچولو که عاشق بازی با هر چیز رنگیه      ...
24 شهريور 1396

این روزهای گل پسرم ( 6 ماه تموم شد )

کیان کوچولو تو اتاقش قربونت بشم این روزها لثت اذیته و مدتیه لبتو میخوری یا هر دو دستتو میذاری تو دهنت               چه حس خوبیه بغل کردنت     قربونت بشم چقد پیراهن مردونه بهت میاد!           کلا خیلی شبیه بابا میثم هستی مخصوصا با این لباس اخه لباسهای بابا اکثرا این مدلی هستن        شکم داری     عزیزم خوب بخوابی                         ...
21 شهريور 1396

بدون عنوان

گل پسرم چند روزه که سوپ میخوره اولین سوپ فقط مرغ و پیاز و سیب زمینی بود ولی سوپ های بعدی با گوشت چرخ و پیاز و هویج و سیب زمینی و گشنیز و جعفری درست شد و خیلی دوس داشتی فرنی رو خیلی دوس داری دو بار هم تا حالا شیر برنج بهت دادم که به خوبی فرنی و سوپ نمیخوریش ولی قربونت بشم که هیچ خوردنی رو رد نمیکنی بابا میثم هم که هر وقت بستنی میخوره بهت میده و خوشت میاد انشالا همیشه مثل حالا خوش خوراک باشی           ...
13 شهريور 1396

بدون عنوان

زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیرو رو شد برای داشتن عشقت همه جونم ارزو شد تو نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه ابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه                                             با اینکه عکس تار هست ولی انقد شیرین نگاه کردی و لبخندت قشنگه که دلم نمیاد نذارمش عشق منی ️ ️ ️ ️ ️     امروز به تو فکر میکنم به زمانی ...
13 شهريور 1396

بدون عنوان

این روزهای پسرم تولد پرستار مهربونت (خاله فائزه)     قربون خودتو لبت بشه مامانت         بند کفش                                   هزار ماشالا پسرم دیگه بدون کمک میشینه هنوز اطرافت بالش میذارم ولی برای نشستن بهشون تکیه نمیدی! برای این میذارم که برم تو آشپزخونه یا اتاق خیالم راحت باشه     ...
13 شهريور 1396

مسابقه نی نی دردونه

کیان کوچولو تو مسابقه شرکت کرده خییییلی دوس دارم اول بشه نی نی های نی نی دردونه #کیان کوچولو لینک کانال فروشگاه https://t.me/joinchat/AAAAAEDIfjpHD_909mGvmQ ...
13 شهريور 1396

بدون عنوان

یه تاریخ قشنگ پسر گلم ، امیدوارم همه ی روزهات مثل تاریخ امروز قشنگ و جالب باشه دیشب تولد خاله جون بود و تو همش خواب بودی!! آخرای جشن هم که بیدار شدی چون خوابت کامل نشده بود و کسل و خسته بودی رو فرم نبودی .خوش اخلاق نبودی و حوصله ی شلوغی خونه رو نداشتی ولی کم کم که خواب از سرت پرید با تزیینات رنگی مشغول شدی اینم میز تولد خاله جون عکسی که فرستادم برای مسابقه ی نی نی دردونه با لباسهایی که از این مزون برات خریدم! امیدوارم اول بشی برای مامان که کیان همیشه برندست الهی فدات بشم که تو تاب گذاشتیمت و ترسیدی🙃 ...
6 شهريور 1396

دوم شهریور و روز شروع به کار

عزیزترینم الان ساعت 10و نیم صبح روز پنجشنبه مورخ 2 شهریور سال 96 هست و من بینهایت استرس دارم چون امروز اولین شیفتمه و باید تو رو بذارم مهد و برم به شیفتم برسم واقعا نمیدونم چطور میتونم این کارو انجام بدم ولی در هر حال خوشحالم که لااقل تو محل کارم هستی و میتونم بیام بهت سر بزنم ،اگه خونه میموندی و امکان نداشت تا بعد از شیفت ببینمت واقعا نمیدونم الان چه حسی داشتم و چطور میخواستم تحمل کنم، ولی خدارو شکر میکنم که اینجور نیست و راحت میتونم بیام پیشت دیروز سومین روزی بود که با هم رفتیم مهد و منم پیشت بودم، تو بغل خاله فائزه مربی مهربونت راحت میمونی و این خیلی بهم آرامش میده و خیالم راحت میشه که میتونه آرومت کنه.تنها مشکل اینه که پیش اون نمیتونی...
3 شهريور 1396

اولین روز مهد کودک کیان خان❤️

عشقم صبح در حال نوشتن متن پست قبلی بودم که گوشیم زنگ خورد و خانم اسدی مربی پیشنهادی مهد بود. قرار قبلی برا امروز نداشتیم ولی گفت الان مهد هست و اگه بخوایم وقت داره که کیان رو ببینه و با هم آشنا بشیم. فکرشو هم نمیکردم همچین حالی پیدا کنم ، واقعا استرس تمام وجودمو گرفت و حالت تهوع گرفتم که با دردسر به خانم اسدی گفتم یک لحظه گوشی و چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالت تهوع یکم کمتر بشه که بتونم حرف بزنم ولی تا دوباره شروع کردم باهاش بحرفم دوباره حالت تهوع و استرس و حال بد... خلاصه با دردسر هر جوری بود مکالمه رو تموم کردمو رفتم صورتمو شستم و چند تا نفس عمیق کشیدم و کیان رو بغل گرفتمو کلی بوسیدمش تا حالم بهتر شد ولی هنوز استرس ولم نمیکرد، خودمو ب...
30 مرداد 1396

بدون عنوان

این روز های مامانت این روزها کمتر فرصت داشتم بیام وب! پسر گلم برای شما وقت بیشتری باید بذارم چون بابا میثم رفته مرغداری و تنهام! جدیدا بیشتر شب ها بیدار میمونی و روزها میخوابی!!یه مدت خوابت درست شده بود ولی چند وقته دوباره بد میخوابی و منم که همش کمبود خواب دارم همکارا ازم خواستن زودتر برم بخش چون میخوان برن مرخصی. گلم دو هفته آخر مرخصی زایمان رو میخوام برم سرکار!!یعنی از دوم شهریور 96 اولین شیفتمه که عصر کار و هات لب هستم. میخوام با بچه ها همکاری کنم که از مهرماه برم دانشگاه اونا هم هوامو داشته باشن مهمترین تصمیم این روزها و همه ی فکرم شده پیدا کردن یه مربی خصوصی خوب که بتونه هواتو خوب داشته باشه و یکی یدونه ی مامان اذیت نشه. با مد...
30 مرداد 1396