وبلاگ عشقموبلاگ عشقم، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان فریبامامان فریبا، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
کیان جانکیان جان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات عشقم در وب

اولین روز مهد کودک کیان خان❤️

1396/5/30 18:17
نویسنده : مامان فریبا
282 بازدید
اشتراک گذاری

عشقم صبح در حال نوشتن متن پست قبلی بودم که گوشیم زنگ خورد و خانم اسدی مربی پیشنهادی مهد بود.

قرار قبلی برا امروز نداشتیم ولی گفت الان مهد هست و اگه بخوایم وقت داره که کیان رو ببینه و با هم آشنا بشیم. فکرشو هم نمیکردم همچین حالی پیدا کنم ، واقعا استرس تمام وجودمو گرفت و حالت تهوع گرفتم که با دردسر به خانم اسدی گفتم یک لحظه گوشی و چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالت تهوع یکم کمتر بشه که بتونم حرف بزنم ولی تا دوباره شروع کردم باهاش بحرفم دوباره حالت تهوع و استرس و حال بد...
خلاصه با دردسر هر جوری بود مکالمه رو تموم کردمو رفتم صورتمو شستم و چند تا نفس عمیق کشیدم و کیان رو بغل گرفتمو کلی بوسیدمش تا حالم بهتر شد ولی هنوز استرس ولم نمیکرد، خودمو با کار خونه و جمع کردن وسایلت برای مهد و همزمان حرف زدن و بازی و شعر خوندن با تو مشغول کردم.
ساعت یک و نیم با آژانس رفتیم مهد
خانم اسدی که فهمیدم اسمش فائزه جون یا خاله فائزست جلوی در مهد خیلی زود اومد جلو و مارو شناخت
مربی های دیگه هم برای دیدنت اومدن جلو که تو گل مامان غریبی کردی و گریه کردی.بردمت تو اتاق مدیریت مهد که کسی نباشه و زود آروم شدی
خاله فائزه ما رو برد اتاق بازی و وسایلت رو گذاشتیم اونجا و تو با تعجب اطراف رو نگاه میکردی
انقد اونجا استرس داشتم که حوصله عکس گرفتن نداشتم
امروز من بودمو رفتی بغل خاله، برا روز اول خوب بود
با هم رفتیم رادیولوژی و سی تی و هسته ای سر زدیم و تو بغل خاله فائزه بودی
تا ساعت 5 مهد بودیم و اومدیم خونه
کیان الان تو بغلم شیر خوردیو خوابیدی
وقتی عاشق بابا میثم شدم حس کردم بیشتر از این دوست داشتن دیگه تو دنیا وجود نداره و امکان نداره
ولی الان حس میکنم دوس داشتن تو واقعا جنسش فرق داره و یه جور دیگست که نمیتونم بفهمم از بابا میثم بیشتر دوست دارم یا نه ولی میدونم تو همه قلبمی، جونمی،نفسمی و با کلمات نمیتونم بیانش کنم چون کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونه حرف دلمو بگه
گلم اینم عکس الان


کیان در کل خوشحالم که باهام میبرمت مهد و از خاله فائزه و محیط مهد خوشم اومد، انشالا که این حس همیشگی باشه و راضی تر هم بشم و خیالم راحت باشه
کاملا مشخصه که خیلی خسته ای و خدا بخواد فعلا میخوابی تا منم کارامو انجام بدم و کاش بتونم یکم بخوابم
میخوام بدونی تو خیلی برام عزیز و با ارزشی
تو همه زندگی من و بابا میثم هستی
از خدا میخوام همیشه سلامتی و شادیتو ببینم

پسندها (2)

نظرات (0)