وبلاگ عشقموبلاگ عشقم، تا این لحظه: 9 سال و 29 روز سن داره
مامان فریبامامان فریبا، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
کیان جانکیان جان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات عشقم در وب

تولد یک سالگی کیان جووووووونم

تولد یک سالگی عشقم تو باغی زیبا و بزرگ از شمس اباد دز با کلی تلاش مامانش برگزار شد خدارو شکر تونستم هر کاری که دلم خواست رو انجام بدم از چند ماه قبل بهش فکر کردم و کلی برنامه ریزی کردم از چند روز قبل از ۱۷ اسفند شروع کردم به خرید و ۳ روز قبلش هم مرخصی گرفتم و شروع کردم به درست کردن غذاهای شام جمعه ی قبل از جشن کارتهارو نوشتیم و پخش کردیم چقد با ذوق و شوق تک تک کارهارو انجام دادم انتخاب باغ سختترین قسمت کار بود چون به تنهایی نمیتونستم انجامش بدم و میثم جان هم که روزهای آخر دوره بود و حسابی مشغول کار بود و فرصت نداشت ولی بالاخره بعد از اتمام دوره با عجله رفتیم دنبال باغ و بعد از دیدن چندین باغ این باغ خوشکل به دلم نشست یه سن داشت که حد...
7 فروردين 1397

بدون عنوان

گل پسرم چند روزه که سوپ میخوره اولین سوپ فقط مرغ و پیاز و سیب زمینی بود ولی سوپ های بعدی با گوشت چرخ و پیاز و هویج و سیب زمینی و گشنیز و جعفری درست شد و خیلی دوس داشتی فرنی رو خیلی دوس داری دو بار هم تا حالا شیر برنج بهت دادم که به خوبی فرنی و سوپ نمیخوریش ولی قربونت بشم که هیچ خوردنی رو رد نمیکنی بابا میثم هم که هر وقت بستنی میخوره بهت میده و خوشت میاد انشالا همیشه مثل حالا خوش خوراک باشی           ...
13 شهريور 1396

دوم شهریور و روز شروع به کار

عزیزترینم الان ساعت 10و نیم صبح روز پنجشنبه مورخ 2 شهریور سال 96 هست و من بینهایت استرس دارم چون امروز اولین شیفتمه و باید تو رو بذارم مهد و برم به شیفتم برسم واقعا نمیدونم چطور میتونم این کارو انجام بدم ولی در هر حال خوشحالم که لااقل تو محل کارم هستی و میتونم بیام بهت سر بزنم ،اگه خونه میموندی و امکان نداشت تا بعد از شیفت ببینمت واقعا نمیدونم الان چه حسی داشتم و چطور میخواستم تحمل کنم، ولی خدارو شکر میکنم که اینجور نیست و راحت میتونم بیام پیشت دیروز سومین روزی بود که با هم رفتیم مهد و منم پیشت بودم، تو بغل خاله فائزه مربی مهربونت راحت میمونی و این خیلی بهم آرامش میده و خیالم راحت میشه که میتونه آرومت کنه.تنها مشکل اینه که پیش اون نمیتونی...
3 شهريور 1396

اولین روز مهد کودک کیان خان❤️

عشقم صبح در حال نوشتن متن پست قبلی بودم که گوشیم زنگ خورد و خانم اسدی مربی پیشنهادی مهد بود. قرار قبلی برا امروز نداشتیم ولی گفت الان مهد هست و اگه بخوایم وقت داره که کیان رو ببینه و با هم آشنا بشیم. فکرشو هم نمیکردم همچین حالی پیدا کنم ، واقعا استرس تمام وجودمو گرفت و حالت تهوع گرفتم که با دردسر به خانم اسدی گفتم یک لحظه گوشی و چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالت تهوع یکم کمتر بشه که بتونم حرف بزنم ولی تا دوباره شروع کردم باهاش بحرفم دوباره حالت تهوع و استرس و حال بد... خلاصه با دردسر هر جوری بود مکالمه رو تموم کردمو رفتم صورتمو شستم و چند تا نفس عمیق کشیدم و کیان رو بغل گرفتمو کلی بوسیدمش تا حالم بهتر شد ولی هنوز استرس ولم نمیکرد، خودمو ب...
30 مرداد 1396

اولین تحویل سال نو که کنارمون بودی

کیان مامان امسال قشنگیه شروع سال جدید بخاطر بودن تو بود پسرم  چون دیشب نخوابیده بودی نتونستم هفت سینی که دوست داشتم رو بچینم و همینجوری یه چیزی سرهم کردم!!! (برعکس سالهای قبل )  امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی
30 اسفند 1395
1