وبلاگ عشقموبلاگ عشقم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
مامان فریبامامان فریبا، تا این لحظه: 37 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
کیان جانکیان جان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عشقم در وب

یه روز خوب با همه سختیهاش ولی شیرین(20 خرداد 96 )

1396/3/21 1:55
نویسنده : مامان فریبا
215 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز قشنگ با کیان مامان
عشقم شب خوب نخوابیدی و صبح باهم خوابیدیم، وقتی بیدار شدی با صدای قشنگت از خواب بیدارم کردی و روز قشنگمون شروع شد


پوشکت رو عوض کردم ،شیر خوردی و با هم کلی حرف زدیم و بازی کردیم و تو شکر خدا خیلی سرحال و پر انرژی مامان رو همراهی کردی و من کلی لذت بردم
بعد حدود یک ساعت تازه یادم اومد انقد سرگرم تو شدم که یادم رفته صبحانه بخورم ،کلا تو فکر صبحانه نیستم ولی بخاطر تو و شیر که بهت میدم خیلی رو غذا خوردنم حساس شدم و خیلی بهش اهمیت میدم
خلاصه تو رو گذاشتم جلوی تی وی و تو هم با اشتیاق کارتون نگاه کردی ،منم با خیال راحت رفتم صبحانه خوردم


کیان در حال تماشای تی وی


بعد از تماشای تی وی یه آهنگ شاد و خوشکل گذاشتم و رقصیدیم و کلی انرژی صرف کردی و بهت خوش گذشت
با بابا حرفیدم و بهش گفتم با پسرم خیلی خوش میگذره
اسباب بازی برات اوردم و کلی باهات بازی کردم
برات شیر درست کردم و داروهاتو ریختم تو شیر
قطره ریختم تو بینی خوشکلت
به دست و پاهای کوچولوت لوسیون زدم
کم کم حس کردم خسته شدی و خوابت گرفته
سعی کردم بخوابونمت، ولی تازه شیر خورده بودی و سیر بودی و شیر نمیخواستی، دوس نداشتی تو گهواره بری
کم کم نق زدنت شروع شد
فقط تو بغلم میموندی و نمیذاشتی بذارمت زمین، بعد برات قدم زدم که بخوابی دیگه اجازه نمیدادی بشینم
دستام خسته شد ولی تو بیخیال نمیشدی
نه اجازه میدادی بذارمت زمین نه تو بغلم میموندی
بعد از اینکه قیافت اینجوری میشد یه گریه حسابی در پیش بود که با زحمت دوباره آروم میشدی


چراغ رو هم خاموش کردم ،خونه رو تاریک کردم شاید بخوابی ولی قیافت اینجوری بود


دیگه دستم سر شده بود بس که تو بغلم تکونت دادم و قدم زدم، نمیدونستم چیکار کنم که بخوابی. هر راهی به ذهنم میرسید رو امتحان کردم ،بعد از کلی تلاش بالاخره موفق شدم


گذاشتمت تو گهواره دوباره بیدار شدی

گوشیمو برداشتم به بابا گفتم که کلافه شدم تا جواب داد از نفس نفس زدنم حس کرد اوصاع عادی نیست و زود پرسید چی شده و کلی ترسید

با انرژی که از حرفیدن با بابا گرفتم دوباره تلاش کردم که بخوابی

 بهت شیر دادم سر پام خوابوندمت، دیگه جرئت نداشتم بذارمت زمین یا تو گهواره
کلی هم تو بغلم بودی و ناز خوابیدی

 


پام سر شد و تصمیم گرفتم هر جور شده بذارمت تو گهواره
و بالاخره موفق شدم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)