وبلاگ عشقموبلاگ عشقم، تا این لحظه: 9 سال و 28 روز سن داره
مامان فریبامامان فریبا، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
کیان جانکیان جان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات عشقم در وب

بدون عنوان

یه تاریخ قشنگ پسر گلم ، امیدوارم همه ی روزهات مثل تاریخ امروز قشنگ و جالب باشه دیشب تولد خاله جون بود و تو همش خواب بودی!! آخرای جشن هم که بیدار شدی چون خوابت کامل نشده بود و کسل و خسته بودی رو فرم نبودی .خوش اخلاق نبودی و حوصله ی شلوغی خونه رو نداشتی ولی کم کم که خواب از سرت پرید با تزیینات رنگی مشغول شدی اینم میز تولد خاله جون عکسی که فرستادم برای مسابقه ی نی نی دردونه با لباسهایی که از این مزون برات خریدم! امیدوارم اول بشی برای مامان که کیان همیشه برندست الهی فدات بشم که تو تاب گذاشتیمت و ترسیدی🙃 ...
6 شهريور 1396

دوم شهریور و روز شروع به کار

عزیزترینم الان ساعت 10و نیم صبح روز پنجشنبه مورخ 2 شهریور سال 96 هست و من بینهایت استرس دارم چون امروز اولین شیفتمه و باید تو رو بذارم مهد و برم به شیفتم برسم واقعا نمیدونم چطور میتونم این کارو انجام بدم ولی در هر حال خوشحالم که لااقل تو محل کارم هستی و میتونم بیام بهت سر بزنم ،اگه خونه میموندی و امکان نداشت تا بعد از شیفت ببینمت واقعا نمیدونم الان چه حسی داشتم و چطور میخواستم تحمل کنم، ولی خدارو شکر میکنم که اینجور نیست و راحت میتونم بیام پیشت دیروز سومین روزی بود که با هم رفتیم مهد و منم پیشت بودم، تو بغل خاله فائزه مربی مهربونت راحت میمونی و این خیلی بهم آرامش میده و خیالم راحت میشه که میتونه آرومت کنه.تنها مشکل اینه که پیش اون نمیتونی...
3 شهريور 1396

اولین روز مهد کودک کیان خان❤️

عشقم صبح در حال نوشتن متن پست قبلی بودم که گوشیم زنگ خورد و خانم اسدی مربی پیشنهادی مهد بود. قرار قبلی برا امروز نداشتیم ولی گفت الان مهد هست و اگه بخوایم وقت داره که کیان رو ببینه و با هم آشنا بشیم. فکرشو هم نمیکردم همچین حالی پیدا کنم ، واقعا استرس تمام وجودمو گرفت و حالت تهوع گرفتم که با دردسر به خانم اسدی گفتم یک لحظه گوشی و چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالت تهوع یکم کمتر بشه که بتونم حرف بزنم ولی تا دوباره شروع کردم باهاش بحرفم دوباره حالت تهوع و استرس و حال بد... خلاصه با دردسر هر جوری بود مکالمه رو تموم کردمو رفتم صورتمو شستم و چند تا نفس عمیق کشیدم و کیان رو بغل گرفتمو کلی بوسیدمش تا حالم بهتر شد ولی هنوز استرس ولم نمیکرد، خودمو ب...
30 مرداد 1396

بدون عنوان

این روز های مامانت این روزها کمتر فرصت داشتم بیام وب! پسر گلم برای شما وقت بیشتری باید بذارم چون بابا میثم رفته مرغداری و تنهام! جدیدا بیشتر شب ها بیدار میمونی و روزها میخوابی!!یه مدت خوابت درست شده بود ولی چند وقته دوباره بد میخوابی و منم که همش کمبود خواب دارم همکارا ازم خواستن زودتر برم بخش چون میخوان برن مرخصی. گلم دو هفته آخر مرخصی زایمان رو میخوام برم سرکار!!یعنی از دوم شهریور 96 اولین شیفتمه که عصر کار و هات لب هستم. میخوام با بچه ها همکاری کنم که از مهرماه برم دانشگاه اونا هم هوامو داشته باشن مهمترین تصمیم این روزها و همه ی فکرم شده پیدا کردن یه مربی خصوصی خوب که بتونه هواتو خوب داشته باشه و یکی یدونه ی مامان اذیت نشه. با مد...
30 مرداد 1396

بدون عنوان

بابا میثم و توجهات پدرانه       آخه این چه کاریه کاور پستونک جاش اینجاست🤔 اینجا فقط میتونم بگم پدر است دیگر قربون هر دوتون بشم من که انقد بامزه باهم بازی میکنید، کیان بازی با باباشو خیلی دوس داره و کارهایی میکنه که بابا بهش توجه کنه دیگه وسط بازی های پدر و پسر از این چیزها هم حتما پیش میاد     ...
30 مرداد 1396

بدون عنوان

کیان دوس داره بشینه و به اطراف نگاه کنه، بالش میذاشتم اطرافش ولی راحت نبود تا اینکه ذهن خلاقم به کمکم اومد و نتیجش این شد اینم عکساش                                           ...
19 مرداد 1396

یه روز قشنگ با پسر قشنگم

یه روز قشنگ با گل پسر شیرینم امروز دومین روزی بود که جوجه های مرغداری اومدن و بابا میثم روز میره مرغداری و شب خونست دیروز که روز اول بود خونه مامانی جون بودیم که خیلی بهمون خوش گذشت امروز هم دو تایی خوش گذروندیم به مناسبت پنجمین ماه گرد زندگیت از رو کتابت فعالیتهای مخصوص این سنت رو خوندم و خیلی با علاقه اجراشون کردم، روزمون با وقتایی که بابا خونست فرق داشت ، چون میشد بی حد و مرز شلوغ کنیم و خواب تعطیل باشه و انقد خسته شدی که شیر که خوردی بدون اینکه من یکم تلاش کنم خودت خوابیدی و من با کلی تعجب محو تماشای صورت ماهت شدم و به این فکر کردم که چقدر با داشتنت خوشبختم و چطور همه زندگیم شدی! نگرانی اینکه فقط یک ماه از مرخصی زایمان مونده و ی...
18 مرداد 1396